ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چنان ز نای دل فاطمه فغان برخاست
که جای جای مدینه به الامان برخاست
شکست شهپر جبریل از شکستن پهلو
که دود آه ملائک در آسمان برخاست
چو گشت سینه سپر در مقابل مسمار
پسر به یاری مادر در آن میان برخاست
چو بست دست علی را ز خانه اش بردند
یگانه همسر او با قد کمان برخاست
گرفت دامن او را رها نکرد ز کف
که تازیانه ی قنفذ به ترجمان برخاست
چو گشت فاطمه نقش زمین به یاری او
چهار ساله گلی در بر خزان برخاست
حدیث کوچه چه گویم که مجتبی داند
چو خورد فاطمه سیلی ز جا چه سان برخاست
قسم به غربت مظلومی علی ، زهرا
برای حفظ ولایت به بذل جان برخاست
خموش شاعر ژولیده دم مزن دیگر
که ناله از جگر صاحب الزمان برخاست