ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
زندگی ارزش ندارد بی ولای فاطمه
قلبم آرامش ندارد بی ولای فاطمه
در سماوات و زمین گر نور می بینی از اوست
مهر و مه تابش ندارد بی ولای فاطمه
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
زندگی ارزش ندارد بی ولای فاطمه
قلبم آرامش ندارد بی ولای فاطمه
در سماوات و زمین گر نور می بینی از اوست
مهر و مه تابش ندارد بی ولای فاطمه
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سجده های فاطمه شب زنده دارم می کند
مِهر او زیباتر از فصل بهارم می کند
هرچه دارم از دعای مادرم دارم که او
با دعایش لطف زهرا را نثارم می کند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دست دستاس تو نان داد همه دنیا را
کرمش برد پی شغل گدایی ما را
قرص خورشید همان نان سر سفره ت بود
رفت تا پر کند از گندم تو بالا را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کشته شد محسن و آنان که تماشا کردند
سند تیر به اصغر زدن امضا کردند !
بعد پیغمبر اسلام چه ها کرد امت
که دو تا قامت محبوبه ی یکتا کردند !
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به بستر فاطمه افتاده و مولا پرستارش
ببین حال پرستار و مپرس احوال بیمارش
کسی از آشنایان هم به دیدارش نمی آید
بود چشمش به در تا کی اجل آید به دیدارش
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نه چون پروانه ام کز سوز غم بال و پرم سوزد
من آن شمعم که از شب تا سحر پا تا سرم سوزد
همان بهتر نگردد هیچ کس نزدیک این بستر
که دانم هر کسى آید کنار بسترم ، سوزد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
علی که آینه ی روشن خدای تو بود
همیشه آینه اش روی حق نمای تو بود
حدیث قدسی «لولاک» معتبر سندی است
که هر چه کرد خدا خلق ، از برای تو بود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چه می شد ؟ گر مرا با غربت خود آشنا می کرد
چه میشد سفره اش گر ، گل برای غنچه وا می کرد
چرا می کرد دور از چار طفلش بستر خود را
گل از چه خویش را از غنچه های خود جدا می کرد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بُرد در شب تا نبیند بی نقاب
ماه نورانی تر از خود ، آفتاب
بُرد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب ، نام شب شد ننگ شب
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه ها بگذاشتند
هفت تن ، دنبال یک پیکر ، روان
وز پی آن هفت تن ، هفت آسمان
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چه غم گر هر کسی از من به جز غم رو بگرداند
مبادا از سرم رو کاسه ی زانو بگرداند
رهین منّت دردم که بنشسته به پهلویم
به بستر ، او مرا زین سوی ، بر آن سو بگرداند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ای شمع سینه سوخته ی انجمن علی
تقدیر توست سوختن و ساختن ، علی
ای رهبری که منزوی ات کرده جهل خلق
ای آشنای درد ، غریب وطن علی
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
یک گل نصیبم از دو لب غنچه فام کن
یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن
ای آفتاب خانه ی حیدر مکن غروب
این سایه را تو بر سر من مستدام کن
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گل ، بر من و جوانی من گریه می کند
بلبل به خسته جانی من گریه می کند
از بس که هست غم به دلم ، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه می کند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
تا علی ماهش به سوی قبر بُرد
ماه ، رخ از شرم ، پشت ابر بُرد
آرزوها را علی در خاک کرد
خاک هم گویی گریبان چاک کرد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نورها ، از پرتو روبند توست
آفتاب خانه ام ، لبخند توست
دید شرح حال او ناگفتنی ست
ای زبانم لال ، زهرا رفتنی ست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بی تو کبوتر دلم به سینه پر نمی زند
کسی به خانه ی علی حلقه به در نمی زند
فاطمه جان حسین تو بی تو غذا نمی خورد
حسن ز دوری رخت خنده دگر نمی زند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چنان ز نای دل فاطمه فغان برخاست
که جای جای مدینه به الامان برخاست
شکست شهپر جبریل از شکستن پهلو
که دود آه ملائک در آسمان برخاست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به گنج سینه ی من درد بی دوا دادند
به اهل بیت رسول خدا بلا دادند
مدینه مزد رسالت به نقد پردازد
اگر چه اجرت ما را سوا سوا دادند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
تو شعر ناب کتاب زمانه ای مادر
تو بهترین سخن جاودانه ای مادر
یگانگی ست از خدا و می گویم
پس از خدای یگانه ، یگانه ای مادر
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بوسه گاه قدسیان را خصم کافر سوخته
بیت ناموس الهی ز آتش در سوخته
آتشی افروخته از بغض و کین ، نمرودیان
کز شرارش قلب پر داغ پیغمبر سوخته
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
از غم فرقت زهرا دل حیدر سوزد
یا که در نه فلک از خیل ملک ، پر سوزد
اهرمن آتش کین زد به در خانه ی وحی
که هنوز عالمی از آتش آن در ، سوزد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
یاد آن روزی که ما هم سایه بر سر داشتیم
هم چو طفلان دگر ، در خانه مادر داشتیم
جدِ ما ، پیغمبر از ما چهره پنهان کرد و باز
یادگاری هم چو زهرا از پیمبر داشتیم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
رفتی و غمت سوخت دل پر محنم را
مرگ تو خزان کرد بهار چمنم را
ای شمع فروزان دل و انجمن من
خاموشی تو کرد خموش انجمنم را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
جز غم کسی به خانه ی من سر نمی زند
این جا که مرغ شوق دگر پر نمی زند
در شهر خود غریبم و با درد آشنا
در خانه ی غریب کسی سر نمی زند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دخت رسول و این همه خونین جگر چرا ؟!
فلک نجات و غرقه به موج خطر چرا ؟!
نه سال خانه داری و صد سال رنج و غم
یک مادر جوان و خمیده کمر چرا ؟!
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بعد از پدر ، مصیبت بسیار دیده ام
یا رب ! تو آگهی که چه آزار دیده ام !
مردم اگر حدیث غریبی شنیده اند
من خویش ، این بلای گران بار دیده ام
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بر دیده ام ، که موج زند قطره هاى اشک
اى کاش بوده جلوه ی رویت به جاى اشک !
بعد از غروب ماه رخت ، خانه ام پدر !
ماتم سراى دل شد و خلوت سراى اشک