ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دست دستاس تو نان داد همه دنیا را
کرمش برد پی شغل گدایی ما را
قرص خورشید همان نان سر سفره ت بود
رفت تا پر کند از گندم تو بالا را
پرورش داد در این فاصله ی هجده سال
نظرِ امّ ابیهایی تو بالا را
سایه ات نیز نیفتاد به دیوار محل
سایه ات نیز ندید آدم نابینا را
یک نخ از وصله ی آن چادرتان کافی بود
که مسلمان بکند کل یهودی ها را
خواست روشن بشود عرش ، خدا فرمان داد
بنویسند در اطراف زمین زهرا را
بنویسند تو را زهره ی تابان علی
بنویسند که خورشید تویی جان علی
بنویسند تو را مادر پیغمبرها
بنویسند تو را عشق همه حیدرها
بنویسند که از صبح ازل تا امروز
نرسیده ست به پایین قدومت پرها
ذوالفقار علی و تیغ کلام تو یکی ست
خطبه ای خواندی و لرزید همه پیکرها
بهتر آن که بنویسند چه شد افتادی
یا چه شد شعله کشیدند ز داغت درها
بنویسند چه شد فضّه خذینی گفتی
بگذارید بدانند چه شد نوکرها
تنگیِ کوچه پر و بال تو را اذیت کرد
وای از افتادنِ یکمرتبه ی مادرها
ردّ خون مردگیِ بال و پرت خوب نشد
تو زمین خوردی و حالِ پسرت خوب نشد