ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به بستر فاطمه افتاده و مولا پرستارش
ببین حال پرستار و مپرس احوال بیمارش
کسی از آشنایان هم به دیدارش نمی آید
بود چشمش به در تا کی اجل آید به دیدارش
علی از چشم زهرا چشم خود را بر نمی دارد
مجسم می کند عشق و فداکاری و ایثارش
کند اشک علی را پاک با دستی که بشکسته
نخواهد اشک مظلومی فرو ریزد به رخسارش
علی گه در بغل زانو گهی سر بر سر زانوست
تو گویی از جدایی می کند زهرا خبردارش
به زحمت وا کند چشم و به سختی می نهد بر هم
رمق رفته دگر از دیده تا صبح بیدارش
دوای درد خود تنها ز مرگ خویش می خواهد
که در فصل جوانی از جهانی گردیده بیزارش