ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چه می شد ؟ گر مرا با غربت خود آشنا می کرد
چه میشد سفره اش گر ، گل برای غنچه وا می کرد
چرا می کرد دور از چار طفلش بستر خود را
گل از چه خویش را از غنچه های خود جدا می کرد
اگر از گریه اش همسایگان را شکوه بر لب بود
دل شب ها نمی زد پلک و آنان را دعا میکرد
به چشم خویشتن دیدم که بشکستند بازویش
ولی مادر مگر دامان حیدر را رها می کرد
هم از سینه هم از بازوش خون می رفت در آن روز
ولیکن می دوید و باز بابم را صدا می کرد
نماز عشق نیّت کرد ما بین در و دیوار
ولی زان پس رکوع خود میان کوچه ها می کرد
مرا می برد و دست او به روی شانه ی من بود
قد دختر ، کنار مادرش کار عصا میکرد