ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بُرد در شب تا نبیند بی نقاب
ماه نورانی تر از خود ، آفتاب
بُرد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب ، نام شب شد ننگ شب
شسته دست از جان ، تن جانانه شست
شمع شد ، خاکستر پروانه شست
روشنانش را فلک خاموش کرد
ابرها را پنبه های گوش کرد
تا نبیند چشم گردون ، پیکرش
نشنود تا ضجّه های همسرش
هم مدینه سینه ای بی غم نداشت
هم دلی بی اشک و خون ، عالم نداشت
نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یا رب چه شد ؟ با دیدنش
درد آن جان جهان ، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید
جان هستی گشته بود از تن جدای
نیستی میخواست ، هستی از خدای
دست دست حق چو بر بازو رسید
آنچنان خم شد که تا زانو رسید
دست و بازو گفتگوها داشتند
بهر هم ، باز آرزوها داشتند
دست ، از بازوی بشکسته خجل
بازو از دستی که شد بسته خجل
با زبان زخم ، بازو ، راز گفت
دست حق ، شد گوش و آن نجوا شنفت
سینه و بازو و پهلو از درون
هر سه بر هم گریه میکردند خون
گفت باز و من که رفتم خون فشان
تو ، یدالله فوق ایدیهم ، بمان
راز هستی در کفن پیچیده شد
لاله ای با یاسمن پوشیده شد