متن شعر در ادامه ی مطلب
نیستی و بر لبم انگیزه ی لبخند نیست
جز به دامان غمت دستم به جایی بند نیست
طالعم با غم گره خورده ؛ گره را باز کن
حتم دارم که دلت راضی به این پیوند نیست
روز مرگم با روزی که بفهمم قلب تو
ذره ای از این مَنِ پُر مُدّعا خُرسند نیست
خوب می دانم وبال گردنت هستم ؛ ببخش
بهترین بابای دنیای حقش این فرزند نیست
من به حق عمه ات سوگند خوردم ، پس بیا
خوب می دانم که بالاتر از این سوگند نیست
کوهی از هیزم رسید و بی نهایت سرخ شد
محبط وحی الهی از حرارت سرخ شد
مرد سجاده نشین رکعت به رکعت سرخ شد
صورت شهر مدینه از خجالت سرخ شد
دوزخی ها بی اجازه سمت جنت آمدند
دور تا دورش مغیره زاده ها حلقه زدند
بی حیاها وحشیانه دست جمعی ریختند
ناگهانی و شبانه دست جمعی ریختند
از در و دیوار خانه دسته جمعی ریختند
با طناب و تازیانه دسته جمعی ریختند
دور دست و گردن آقا طناب انداختند
از سر سجاده او را با شتاب انداختند
خوب شد چون دختری این بار آسیبی ندید
مادری پشت در و دیوار آسیبی ندید
پهلویی از ضربه ی مسمار آسیبی ندید
سینه ی گنجینة الاسرار آسیبی ندید
خوب شد چون بین آتش مادری دیگر نسوخت
صورتی سیلی نخورد و معجری دیگر نسوخت
دختری جامانده بود از کاروان و نا امید
نیمه شب از ترس بر خار مغیلان می دوید
عده ای نامرد و بی احساس او را می زدند
روبروی نیزه ی عباس او را می زدند
سپاس
خداقوت