ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
باز کن بر روى من آغوش جان را اى بقیع
تا ببینم دوست دارى میهمان را اى بقیع
خاکى اما برتر از افلاک دارى جایگاه
در تو مى بینم شکوهِ آسمان را اى بقیع
پنج خورشیدِ جهان افروز در دامان تست
کرده اى رشک فلک این خاکدان را اى بقیع
مى رسیم از گرد ره با کوله بار اشک و آه
بار ده این کاروانِ خسته جان را اى بقیع
بیت الاحزان بود و زهرا ، هیچ کس باور نداشت
تا کنند از او دریغ آن سایه بان را اى بقیع
عاقبت از جور گلچین ، سایه ی این گل شکست
در بهاران دید تاراج خزان را اى بقیع
گرچه باغ یاس او پُر شد ز گل هاى کبود
با على ، زهرا نگفت این داستان را اى بقیع
سیلى گلچین چو گردد با رخ گل آشنا
بلبل از کف مى دهد تاب و توان را اى بقیع
حامل وحى الهى ، گاهِ ابلاغ پیام
بوسه مى زد بارها آن آستان را اى بقیع
اى دریغا روز روشن ، دشمنِ آتش فروز
بى امان مى سوخت آن دارالامان را اى بقیع
قهر دشمن آنقدر دامن به آتش زد ، که سوخت
عاقبت آن طایر عرش آشیان را اى بقیع
اى دریغا در میان شعله ، صاحبخانه سوخت
سوخت این ناخوانده مهمان ، میزبان را اى بقیع
دیگر از آن شب على از درد ، آرامى نداشت
داده بود از دست چون آرام جان را اى بقیع
با دلى لرزان ، ز بلبل پیکر گل را گرفت
یاد دارى گریه هاى باغبان را اى بقیع
لرزه مى افتد به جانت ، تا که مى آرى به یاد
لرزش آن دست هاى مهربان را اى بقیع
جز تو غم هاى على را هیچ کس باور نکرد
مى کشى بر دوش خود بارى گران را اى بقیع
باز گو با ما ، مزار کعبه ی دل ها کجاست
در کجا کردى نهان آن بى نشان را اى بقیع
قطره اى ، اما در آغوش تو دریا خفته است
کرده اى پنهان تو موجى بیکران را اى بقیع
چشم تو خون گرید و "پروانه" مى داند کجاست
چشمه ی جوشان این اشکِ روان را اى بقیع