ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چون بر او خصم قسم خورده ی دین ، راه گرفت
بانگ برداشت مؤذّن که : رخ ماه گرفت !
چشم هستی نگران است که این واقعه چیست ؟!
وان که دامن زده بر آتش این فاجعه کیست ؟!
در سماوات ، ملائک همه بی تاب و سکون
که دم آخر عمرست و دم کن فیکون !
ماسوا ، رفته فرو یک سره در بُهت و سکوت
تا چه آید به سر عالم ملک و ملکوت ؟!
رزق را کرده دریغ از همه کس میکائیل
عن قریب است که در صور دمد ، اسرافیل !
مریم از خاک ، سراسیمه سر آورده برون
شسته با اشک ز رخساره ی خود گرد قرون
که : چرا آتش آشوب قیامت ، تیز است ؟!
مگر این لحظه ، همان لحظه ی رستاخیز است ؟!
این خدیجه ست که از درد به جان آمده است
از جنان ، موی کنان مویه کنان آمده است
کز چه رو رشته ی ایجاد ز هم بگسسته ست ؟!
نکند قائمه ی عرش خدا بشکسته ست ؟!
روز هم چون شب مُظُلَم به نظر می آید
عمر هستی مگر امروز به سر می آید ؟!
تیغ عریان خلافت به عداوت تیز است
خصم ، از پا فکن و صف شکن و خون ریز است !
آن که آن روز در آن معرکه ، یاری می کرد
سیل بنیان کنِ این حادثه ، جاری می کرد !
کیست در پشت در ای فضّه ! که جبریل امین
دوخته ، دیده ی حیرت زده ی خود به زمین ؟!
خانه ی کیست که در آتش کین می سوزد ؟!
نکند کعبه ی ارباب یقین می سوزد ؟!
پاسخ این همه پرسش ز درِ سوخته پرس
از درِ سوخته ی لب ز سخن دوخته پرس
گر چه چون سوختگان مُهر سکوتش به لب است
لیکن از فرط بر افروختگی مُلتَهب است !
می توان یافت از آن شعله که بر خرمن اوست
که چه ها آمده از دست ستم بر سر دوست !
از سقیفه است هنوز آتش آشوب ، بلند !
دست بیداد ، رها پای عدالت ، دربند !