ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در این شب ها ز بس چشم انتظارى مى برد زهرا
پناه از شدّت غم ها ، به زارى مى برد زهرا !
ز چشم اشکبار خود ، نه تنها از منِ بى دل
که صبر و طاقت از ابر بهارى مى برد زهرا
اگر پشت فلک خم شد چه غم ؟! بار امانت را
به هجده سالگى با بردبارى مى برد زهرا
زیارت مى کند قبر پیمبر را به تنهایى
بر آن تربت گلاب از اشکِ جارى مى برد زهرا
همه روزش اگر با رنج و غم طى مى شود ، امّا
همه شب لذّت از شب زنده دارى مى برد زهرا
نهال آرزویش را شکستند و یقین دارم
به زیر گِل ، هزار امّیدوارى مى برد زهرا
اگرچه پهلویش بشکسته ، در هر حال زینب را
به دانشگاه صبر و پایدارى مى برد زهرا
شنید از غنچه ی نشکفته اش فریاد یا محسن !
جنایت کرده گلچین ، شرمسارى مى برد زهرا
به باغ خاطرش چون یاد محسن زنده مى گردد
قرار از قلب من با بى قرارى مى برد زهرا
به هر صورت که از من رخ بپوشد ، باز مى دانم
که از این خانه با خود یادگارى مى برد زهرا