ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دردا که پیر گشتم ، در موسم جوانی
این موسم جوانی ، این قامت کمانی !
گردون به خون نشیند ، چشم کسی نبیند
ابر سیاه سیلی ، بر حُسن آسمانی
وقتی که باغ می سوخت ، بلبل به گریه می گفت :
آتش زدن ندارد ، باغی که شد خزانی
ما داغدیده بودیم ، امت به جای لاله
هیزم به خانه ی ما ، آورد ارمغانی
جای غلاف شمشیر ، بر روی بازویم ماند
بر من مدال دادند ، در عین جان فشانی
بابا ببین پس از تو ، با دخترت چه کردند
خوب از امانت تو ، کردند قدردانی
رسم وفا چنین بود ؟ اجر رسالت این بود ؟
تنها امانتت را کشتند در جوانی
برخیز یا محمد اعلام کن به امت
سیلی زدن به یک زن ، این نیست قهرمانی
شب تا سحر نخفتم ، امروز اگر نگفتم
در روز حشر گویم با من چه کرد ثانی
سوز درون "میثم" هرگز مباد خاموش
زیرا که داغ زهرا داغی است جاودانی