ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ای ز دست و سینه و بازوی تو حیدر خجل
هم غلاف تیغ ، هم مسمار در ، هم در خجل
با غروب آفتاب طلعت نورانیت
گشته ام سر تا قدم از روی پیغمبر خجل
هم صدف بشکست هم دردانه ات از دست رفت
سوختم بهر صدف گردیدم از گوهر خجل
همسرم را پیش چشم دخترم زینب زدند
مُردم از بس گشتم از آن نازنین دختر خجل
گاه گاهی مرد خجلت می کشد از همسرش
مثل من هرگز نگردد مردی از همسر خجل
همسرم با چادر خاکی به خانه باز شد
از حسن گردیده ام تا دامن محشر خجل
خواست زینب را بغل گیرد ولی ممکن نشد
مادر از دختر خجل شد دختر از مادر خجل
باغ را آتش زدند و مثل من هرگز نشد
باغبان از غنچه و از لاله ی پرپر خجل
بانگ "یا فضّه خُذینی" تا به گوش خود شنید
از کنیز خویش هم شد فاتح خیبر خجل
نظم "میثم" شعله زد بر جان اولاد علی
تا لب کوثر بود از ساقی کوثر خجل