ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دیده بستی پا سوی قبله کشیدی وای من
تا نمردم چشم خود را باز کن زهرای من
من به احزاب و احد یک دم نلرزیدم ولی
تا تو افتادی ز پا لرزید دست و پای من
کاش جانم با نفس از سینه می آمد برون
کاش می مردم مدینه نیست دیگر جای من
روزها لب بسته از فریاد و میسوزم خموش
حبس در دل گشته حتی ناله ی شب های من
قنفذ بیدادگر جان مرا از من گرفت
تو زمین خوردی و از هم شد جدا اعضای من
آفتاب طلعتت از ابر سیلی شد سیاه
زین مصیبت تیره شد در چشم من دنیای من
در عزای تو تمامی عمر من شد احتضار
با فراق تو شده هر شب ، شب احیای من
تو به خود از درد پیچیدی و نگشودی لبی
تا نیاید از جگر یک لحظه واویلای من
حیف باغ آرزوهای مرا آتش زدند
رفت از کف غنچه ی من لاله ی حمرای من
مرحبا «میثم» که در اشعار تو پیدا بود
غصه ی ناگفته و غم های ناپیدای من