ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
غروب سرخ نگاهش به رنگ ماتم بود
غریب شهرِ خودش نه ، غریب عالم بود
چقدر روضه ی کرب و بلا به پا می داشت !
به روی سر در خانه همیشه پرچم بود !
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کشید بند طناب و شما زمین خوردی
شبیه مادرتان بی هوا زمین خوردی
تمام آینه ها ناگهان ترک خوردند
مگر چه قدر شما با صدا زمین خوردی؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
تیره ای از تبار تاریکی
آبروی مدینه را بردند
پا برهنه بدون عمامه
دست بسته...تو را کجا بردند!؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گوشه ای از حرای حجره ی خویش
نیمه شب ها ، خدا خدا می کرد
طبق رسمی که ارث مادر بود
مردم شهر را دعا می کرد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
پیر بزرگ طایفه بود و کریم بود
در اعتلای نهضت جدش سهیم بود
مسندنشین کرسی تدریس علم ها
شایسته ی صفات حکیم وعلیم بود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آسمان است و زمین دور سرش می گردد
آفتاب است و قمر خاک درش می گردد
این قد و قامت افتاده درخت طوبی است
این محاسن به خدا آبروی دین خداست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نفس نفس زدنم را حسین می بیند
جراحت بدنم را حسین می بیند
نحیف هستم و آتش به جانم افتاده
و شعله های تنم را حسین می بیند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
شب جمعه به لب نوا دارد
نفسش بوی کربلا دارد
به روی سر در حسینیه اش
پرچم صاحب اللوا دارد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عاشقم از تبار سلمانم
زیر دین محبتت باشم
آمدم تا تمامی عمرم
دست بر سینه خدمتت باشم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
وقتی همه جا شُهره به عنوان تو باشیم
باید که فقط ریزه خور خوان تو باشیم
دامن نکش از دست گداهای گرفتار
بگذار کمی دست به دامان تو باشیم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
باید از دوست بخواهیم هدف گم نشود
ای جماعت بپذیریم که صف گم نشود
رهروانی که به دنبال نگار آمده اید
خیمه ی دوست پی آب و علف گم نشود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
وقتی گناهِ شهر مرا از تو دور کرد
باید برات کرب و بلا جفت و جور کرد
صد بار عقل از سر من رفت، چون نسیم
از سوی کربلای تو یک بار عبور کرد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بهشت حضرت پروردگار بسته نشو
مسیر کرب و بلای نگار بسته نشو
تمام هستی عالم ، حسین و کرب و بلاست
تمام هستی و دار و ندار بسته نشو
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
حرف هجران شده بسیار به هم ریخته ام
باز از دوری دلدار به هم ریخته ام
کاش ای کاش فقط نیمه نگاهی می کرد
به منِ عاشق بیمار ... به هم ریخته ام
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
این چنین احساس کردم بین رؤیا بارها
می زنم بوسه به دست و پایت آقا بارها
خواستم تا مهزیارت باشم امّا روز و شب
سبز شد در پیش رو «امّا ـ اگرها» بارها