ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مثل شمع است ولی سوختنش پیدا نیست
یا چو پروانه ! ولی پر زدنش پیدا نیست
پایش از این طرف افتاده سرش از آن سو
حرفم این است چرا حجم تنش پیدا نیست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مثل شمع است ولی سوختنش پیدا نیست
یا چو پروانه ! ولی پر زدنش پیدا نیست
پایش از این طرف افتاده سرش از آن سو
حرفم این است چرا حجم تنش پیدا نیست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قیاسی ساده می بندم امامی با پیمبر را
غم موسی بن عمران و غم موسی بن جعفر را
دوتا موسی که هر دو رهبری کردند در عالم
یکی قوم مسلمان را و آن یک قوم کافر را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺷﮑﻢ ﺣﺎﻝ ﭼﺸﻤﻢ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﺳﻬﻢ ﺩﻝ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺍﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺥ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮ
ﻣﻄﻤﻮﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺧﻤﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺣﯿﺮﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
می شود با نام تو تغییر در تقدیر داد
می شود تقدیر را با نام تو تغییر داد
هر که از تو حاجتی گیرد به قدر معرفت
هر که را آیینه در حد خودش تصویر داد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بی جانم و جان می شود موسی بن جعفر
در جانم ایمان می شود موسی بن جعفر
تا بر لبم گل می کند " باب الحوائج "
بانی احسان می شود موسی بن جعفر
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دارد نشان یوسف از زندان بر شانه های باد می آید
اما نمی دانم چرا دارد پیراهن از بغداد می آید
وَاجعل مِن اَهلی خواند و هارون را ، موسی کنار خود برادر دید
موسی بن جعفر را چرا هارون با منطق بیداد می آید
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
می شود بر شانه ی لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد
هردم ای آیینه با آهت دل عالم گرفت
چشم دنیا تار شد سر در گریبان گریه کرد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کاش از او خبری را به پسر می بردند
که برای پدرش خون جگر می بردند
همه از غصه ی زندان بلا بی خبرند
لااقل کاش به معصومه خبر می بردند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
اوضاع زندان سخت و بدتر شد
تا وضع جسمش مثل مادر شد
هر روز ضرب سیلی و شلّاق
افطاری موسی بن جعفر شد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چه می فهمم من از درد و مصیبت های در زندان
که می خواهم بخوانم روضه ی آقای در زندان
فقط این را بگویم فکر و ذکر دخترش این است
چه آید نیمه شب ها بر سر بابای در زندان
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دیوان شاعران همه از عشق دم زدند
یعنی برای شرح نگاهش قلم زدند
بدکاره هم به یُمن سجودش انابه کرد
بعدش غزل غزل همه حرف از صنم زدند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دوباره سائلی آمد به دربار تو یا سلطان
دوباره بر سر خوانت شده ریزه خورت مهمان
اگر روزی کند مادر به دردت می خورم آخر
مگر صحن و سرای تو نمی خواهد سگ دربان ؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
از زخم و درد و رنج ها منظومه دارم
از عمر خود پرونده ای مختومه دارم
دردی شبیه مادر مظلومه دارم
امشب هوای دخترم معصومه دارم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در این زندان که ره بسته است پرواز صدایم را
نمی بینم کسی را جز خودم را و خدایم را
سرم را می گذارم روی زانوهای لرزانم
یکایک می شمارم غصه های زخم هایم را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را
خواندیم بعد از ربنا باب الحوائج را
روزی ما کرده خدا باب الحوائج را
از ما نگیرد کاش "یا باب الحوائج " را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
حساس ترین آینه را می بردند
بر شانه ی سنگ ها ، کجا می بردند ؟
با این که سلیمان زمانت بودی
تابوت تو را غلام ها می بردند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
هر که یک دفعه سر این سفره مهمان می شود
مور هم باشد اگر ؛ روزی سلیمان می شود
سر به زیر انداختن ذاتش توسل کردن است
دردهای این حرم ناگفته درمان می شود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چشم هایت اگر چه طوفانی
قلبت اما صبور و آرام است
شوق پرواز در دلت جاری ست
شب اندوه رو به اتمام است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
پر بسته بود ... وقت پریدن توان نداشت
مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت
خو کرده بود با غم زندان خود ولی
دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گوشه ی دخمه خلوتی دارد
کوه طورش همین سیه چال است
نمکِ آخرِ مناجاتش
روضه های شهید گودال است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ناگهان خلوت من با زدنی ریخت به هم
مجلس ذکرِ مرا بد دهنی ریخت به هم
رویِ این ساقِ ترک خورده بلندم کردند
استخوانم پسِ هر پا شدنی ریخت به هم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ترسی از فقر ندارند گدایان کریم
دست خالی نروند از در احسان کریم
حاجت خواسته را چند برابر داده است
طیب الله به این لطف دو چندان کریم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
زندان صبر بود و هوای رضای او
شوقش کشیده بود به خلوت سرای او
زندان نبود ، چاه پر ازکینه بود و بس
زنده به گور کردن آیینه بود و بس
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در سایه سار کوکب موسی بن جعفریم
ما شیعیان مکتب موسی بن جعفریم
فیضش به گوشه گوشه ی ایران رسیده است
یعنی گدای هر شب موسی بن جعفریم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
زیر سنگینی زنجیر سرش افتاده
خواست پرواز کند دید پرش افتاده
می شود گفت کجا تکیه به دیوار زده ست
بس که شلاق به جان کمرش افتاده
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در میان هلهله سوز و نوا گم می شود
زیر ضرب تازیانه ناله ها گم می شود
بس که بازی می کند زنجیر ها با گردنم
در گلویم گریه های بی صدا گم می شود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مردی که نام دیگر او "آفتاب" است
بین غل و زنجیر هم عالی جناب است
حبل المتین ماست یک تار عبایش
این مرد از نسل شریف بوتراب است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کس نفهمید که عمرش به چه مِنوال گذشت ؟
آن که روز و شب او کُنج سیه چال گذشت
چارده سالْ بلا ، زجر ، شکنجه ، دشنام
چارده سال که اندازه ی صد سال گذشت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
زندان رواق روشنی شد غرق نورت
دیوارها نمناک از شرم حضورت
دهلیزها مستند هنگام عبورت
زنجیر تسبیحی به دستان صبورت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چشم هایش همه را یاد خدا می انداخت
لرزه بر جان و دل تک تک ما می انداخت
پا برهنه همه بر بُشر شدن مشتاقیم
نظری کاش که بر ما ، گذرا می انداخت