ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بعد عمری نوکری در حسرتم دیدار را
کار را ول کرده ام چسبیده ام دلدار را
من غلامی می کنم او خوب شاهی می کند
حق نگیرد از من این ارباب و این دربار را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بعد عمری نوکری در حسرتم دیدار را
کار را ول کرده ام چسبیده ام دلدار را
من غلامی می کنم او خوب شاهی می کند
حق نگیرد از من این ارباب و این دربار را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
اثر زهر به کل بدنت معلوم است
شدت درد تو و ضعف تنت معلوم است
گاه غش می کنی و گاه به خود می پیچی
خوب اوضاع تو با سوختنت معلوم است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
وقت باران ؛ داغ چشم تر عذابم می دهد
آب می نوشم غم حنجر عذابم می دهد
شیرخواره سیر باشد زود خوابش می برد
از عطش بی خوابی اصغر عذابم می دهد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
شادی جهان هیچ است ؛ عشق است همین غم را
هر ثانیه می خواهیم این عالم ماتم را
همدست ملائک شد ؛ شد آبرویش تضمین
دستی که در این شب ها برداشته پرچم را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به بی آبرو اعتنا می کنند
همان ها که مس را طلا می کنند
زمینگیر را آسمان می دهند
و با باخته خوب تا می کنند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بی عصا آمد عصایش را زمین انداختند
پیش چشمش مصطفایش را زمین انداختند
حل مشکل های هر پیری جوانش می شود
آه این مشکل گشایش را زمین انداختند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
پیش طبیب هستم و درمان نوشته است
درمان برای من رخ جانان نوشته است
فهمید بی قراری من علتش چه بود
دیدار روی ماه کریمان نوشته است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
باده های ناب معمولا به ساغر نیستد
چون که با هر ساغری شاناً برابر نیستد
بوی زهرا می دهد هرکس به روضه می رود
واقعا بیچاره آنان که معطر نیستند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
خاکی اَم بس که زمین خوردم و غفلت کردم
آه دیگر به زمین خوردنم عادت کردم
چقدر توبه شکستم ، چقدر برگشتم
چقدر پیش تو احساس خجالت کردم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
لب اگر خورد به پیمانه بها می گیرد
سنگ با دست شما حکم طلا می گیرد
شاهد واقعه سلمانی نیشابور است
هرکسی خواست بداند که کجا می گیرد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
هرکسی آماده ی خدمت به این دربار شد
از همان بدو ورودش محرم اسرار شد
پا به خیمه می گذاری قید دنیا را بزن
باخت آن قلبی که مشغول غم اغیار شد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
تا که روزی گدایان از کریمان می رسد
رزق اشک چشم های ما فراوان می رسد
هر کجا که روضه باشد فقر ریشه کن شده
مطمئنا بر سر هر سفره ای نان می رسد
ادامه ی شعر در ادامه ی مظلب
یک کوزه ی بی آب ، از دریا چه میداند
یک مشت خاک از غربت صحرا چه میداند
یک سائل بیچاره از آقا چه میداند
از چهارده خورشید عقل ما چه میداند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مور را رخصت تمجید سلیمان ها نیست
پیشگاه کرمت عرصه ی جولان ها نیست
از کرامات فراوان تو خوبان ماتند
این همه حسن در اندیشه ی انسان ها نیست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آخر سال است و بی جیره مواجب مانده ایم
باز هم در کار خود از هر جوانب مانده ایم
هر چقدری که صلاح ماست آن را لطف کن
دست خالی در پی لطفی مناسب مانده ایم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دست و پاگیرم ولیکن دست و پا دارم هنوز
هر چه هستم باز هم طبع گدا دارم هنوز
سفره ات را می تکانی روزی ما می رسد
گرچه سیرم کرده ای میل غذا دارم هنوز
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بگو ز جان بهارم خزان چه می خواهد؟
فراق لعنتی از جانمان چه می خواهد؟
مگر که شوهرت از این جهان چه می خواهد؟
به غیر ماندنت ای نیمه جان چه می خواهد؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
لحظه های عاشقی پیش تو معنا می شود
قطره با یک گوشه ی چشم تو دریا می شود
از کرامات تو آوردند در تاریخ که
دختر نه ساله ای امّ ابیها می شود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دل که با دلبر نباشد چشم تر بی فایده است
دیدگان خواب را شوق سحر بی فایده است
از فراق آزرده ای فکر راه چاره باش
بی عمل هِی صحبت از خون جگر بی فایده است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سفره ی هرکس که با عشق تو دمخور می شود
دائما از لطف زهرا مادرت پُر می شود
گوشه چشمت ناصبی را کرد مجنون الحسین
سنگ از خیمه نشینی شما دُر می شود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
حال ما بی تو شبیه است به باران بودن
می خورد از جهتی هم به بیابان بودن
مثل باران ز غم یار فقط باریدن
چون بیابان نفس افتاده و بی جان بودن
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
رسم کریم هاست غم یار می خورند
در عمر خویش غصه ی بسیار می خوردند
راز نگفته دردلشان موج میزند
از دوست زهر و طعنه زاغیار می خورند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سایه ات تا روز محشر بر سر من مستدام
بهجة قلبی علیک دائما منی السلام
قرصِ قرص است از کنارت بودنم دیگر دلم
تکیه گاه شانه های خسته ام در هر مقام