ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
من که مأموریت خود را به سر آورده ام
خاطراتی تلخ از داغ سحر آورده ام
گوییا یک عمر بود این اربعینی که گذشت
از شب مرگ یتیم تو خبر آورده ام
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
من که مأموریت خود را به سر آورده ام
خاطراتی تلخ از داغ سحر آورده ام
گوییا یک عمر بود این اربعینی که گذشت
از شب مرگ یتیم تو خبر آورده ام
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
اربعینی در دلم حال و هوایت مانده است
پس شمیم سیب سرخ روضه هایت مانده است
اربعینی گریه کردم من برایت روز و شب
تا به حالا بر تنم رخت عزایت مانده است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بهترین فیض را به من دادند
به سوالم جواب لن دادند
عاشقان وصال تو اول
به مکافاتِ عشق تن دادند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
این جمعه نیز سینه زنت گریه می کند
از غصه ی نیامدنت گریه می کند
دارد زمین کرب و بلا از فراق تو
در پیش جد بی کفنت گریه می کند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کاروان داشت می رسید از راه ، دل زینب در التهاب افتاد
تا که چشمِ ستاره های کبود ، به سرِ قبرِ آفتاب افتاد
کاروانی که از هزاران دشت از سرِ شوق با سر آمده بود
به مرورِ غمِ خودش که رسید ، کم کم از مرکبِ شتاب افتاد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نازنین یار ! مرا باز ندیدی ! باشد!
به گمانم که دل از من تو بریدی ! باشد!
بود همواره امیدم که مرا می خواهی
من همانم که نشستم به امیدی ، باشد!
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
پای پیاده آمدم و شوق وصل تو
من را اگر چه از نفس افتاده ، میبرد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
از دهِ آباد ما ویرانه می ماند به جا
آخرش از نام ما افسانه می ماند به جا
آن قدرها آمدند و آن قدرها می روند
سال هاى سال این میخانه می ماند به جا
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
هر که باشد در دلش حال و هوایت بیشتر
گریه خواهد کرد بین روضه هایت بیشتر
گرچه عمری سائل لطف و مرامت مانده ام
می شوم شب های جمعه من گدایت بیشتر
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
خوشا به حال خیالی که در حرم مانده
و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
من که در پیچ و خم جاده ی دنیا ماندم
دردم این است چرا این همه تنها ماندم؟!
یک نفر نیست به داد منِ تنها برسد؟
در پی «راه بلد» در دل صحرا ماندم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آنـچـه از مـن خواسـتـی بـا کاروان آورده ام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام
از در و دیـوار عـالـم فـتــنـه می بـاریـد و من
بـی پـنـاهـان را بـدیـن دارالامــان آورده ام
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد
جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید
دیوانه محال است خطر داشته باشد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
اول شعر که یا رب بشود خوب تر است
عشق بازی به دل شب بشود خوب تر است
هر کسی در پی وصل است بگویید به او:
با توسل که مقرّب بشود خوب تر است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دوباره روضه ی با آب و تاب میگیرم
من از مراثی ام آخر جواب میگیرم
سه روز کرده کفن چون تن تو را خورشید
عزا برای تو با آفتاب میگیرم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قلبش شکسته بود و نگاهش به راه بود
پژمرده از ندیدن خورشید و ماه بود
با آنکه رنگ چادر او رفت در مسیر
از هر طرف اسیر هجوم نگاه بود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عکس زیبای نگارم شبی از قاب افتاد
و همان دم دل من از تب و از تاب افتاد
خون او تا به زمین ریخت ، معطر شد دشت
اعتبار ختن و نافه و عناب افتاد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
من هم به روی نیزه ببین گریه می کنم
بر ماجرای توست چنین گریه می کنم
کلی نگاه دور و برت پرسه می زند
اصلا فقط برای همین گریه می کنم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود
نخستین اتفاق تلختر از تلخ در تاریخ که
پشت عرش را خم کرد یک ظهر محرّم بود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
هستی بدون گوهر مهرت بها نداشت
دیگر چه داشت حضرت حق ، گر تو را نداشت ؟
گلخانه بود اگر همه عالم بدون تو
ویرانه بود بی گل رویت ، صفا نداشت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
غم تا غم یار است از غم خیر دیدیم
از گریه و از آه و ماتم خیر دیدیم
هر وقت دم دادیم تو بر ما دمیدی
مابین دم دادن دمادم خیر دیدیم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دوباره تشنه ی جام وصال آمده ام
به کیل خالی و دست سؤال آمده ام
شمیم وصل تو هیهات از سرم برود
خمار رایحه ی لا یزال آمده ام
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عاشق شدم دوباره سرم را بیاورید
بار گران در به درم را بیاورید
اصلاً سیاه شد که ز داغش شود سفید
ای قوم روضه خوان ، جگرم را بیاورید
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
این روزها پر از تب مولا کجایی ام
اما هنوز کوفه ای از بی وفایی ام
ای زخمی از دورویی من! دوست دارمت
در گیر و دار تیرگی و روشنایی ام
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
غیر از غم معشوق در عالم خبرى نیست
جایی خبرى نیست که از غم خبرى نیست
پروانه پرش سوخت ولى آبرویش شد
ما هم دلمان سوخته ، این کم خبرى نیست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ای تشنه که افتاده ای از مرکب عالی
افتادی و شد خاک ز شانت متعالی
ای کوه، عقیق است روان از جلواتت
یا خون شریفت زده بیرون ز زلالی
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
حدیث عشق تو دیوانه کرده عالم را
به خون نشانده دل دودمان عالم را
غم تو موهبت کبریاست در دل من
نمی دهم به سرور بهشت این غم را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آخر عشـق تو مرا اهل سحــر خواهد کرد
چشم خشکیده ام از مهر تو تر خواهد کرد
بنده ی خوب شدن بسته به یک غمزه ی توست
گوشه چشمت دل ما زیر و زبر خواهد کرد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بوی سیب سرخ دارد می وزد در کربلا
خاک هم از آسمان دل می برد در کربلا
یک نفر که جای دستش بال در آورده است
بیخود از خود دور گنبد می پرد در کربلا