ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ز بوی زلف تو یک عمر مست و مدهوشم
ز چشم خویش ز داغت همیشه می جوشم
اگر چه نیست نصیب دو دیده ام رویت
ولی خیال جمال تو می برد هوشم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ز بوی زلف تو یک عمر مست و مدهوشم
ز چشم خویش ز داغت همیشه می جوشم
اگر چه نیست نصیب دو دیده ام رویت
ولی خیال جمال تو می برد هوشم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عشق تو دیوانه کرده عاشق دلداده را
بی اثر کرده شرابت مستی هر باده را
نوکرت هر کس که باشد ، بهترین عبد خداست
حُبّ تو تا عرش اعلی می برد افتاده را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
از اباصلت بپرسید چه آمد به سرش
که چرا تیره شده صبح سپید سحرش
برده از مادر مظلومه ی خود ارثیه ای
خم شده مثل قد و قامت مادر کمرش
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ابر بارانی من گریه کمی کم تر کن
دختر عاطفه ام رحم به پیغمبر کن
به خدا پُر شده پیمانه ی من باور کن
نظری بر من و احوال من مضطر کن
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نه نان ، نه آب ، مرا دیدن پدر کافی ست
برای سوختن من همین شرر کافی ست
به جای زانوی بابا سرم به دیوار است
برای من غم دنیا همین قَدَر کافی ست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
لحظه ای دنیا ندیده آرمیدن های من
سوخته از دست غم بال تپیدن های من
می رسم تا کربلا با محمل بارانی ام
بوی رفتن می دهد حتی رسیدن های من
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
طوفان اسیر در دل دریای شهر شد
مردانگی ترانه ی بی جای شهر شد
در ظلمتی که کوچه به چنگال گرگ هاست
خورشید هم موافق سرمای شهر شد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دشمن کینه ای نغمه ی مرغ سحرید
حرف از چشم بهانه است ، به خون تشنه ترید
تا که دیدید غریبی به سراغم آمد
مثل دیوار شدید و همگی کور و کرید
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بالم میان آسمان ها گیر کرده
خاک زمین پای مرا زنجیر کرده
حتی اجل کاری به کار من ندارد
بیچاره مدت هاست که تاخیر کرده
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
تربتت خاکستر بی مایه را زر می کند
سنگ اسود را مثال در و گوهر می کند
حال ما خوب است ؛ اما پنج وعده در صلاه
حال ما را سجده بر خاک تو بهتر می کند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گاهی میان عاشقی حیران شدن خوب است
گاهی دچار غصه ی هجران شدن خوب است
اصلا در اینجا بی سر و سامان شدن خوب است
وقتی وصالی نیست پس گریان شدن خوب است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
با لب تشنه نگاهی پر تمنا می رود
ساحل چشمی به استقبال دریا می رود
با دعا چشم تری باشد یقیناً با شتاب
روی بال عرشیان تا عرش اعلا می رود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دل می برد ز دست دو عالم لوای تو
آقای من تمام دو عالم فدای تو
من از ازل گدای در خانه ی توام
چشمم همیشه بوده به فضل و عطای تو
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آشفته ام آواره ام در پشت درها
کوه پر از دردم پر از خون جگرها
یکریز می بارم به روی جانمازم
دیگر خداحافظ خداحافظ سحرها !
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ای که ادیان همه مدیون قیام تو شدند
انبیا نیز نمک گیر طعام تو شدند
کامشان خوب که با تربت تو شیرین شد
این چنین هر دو جهان نیز به کام تو شدند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
یوسف زهرا در این کنعان کسی بیدار نیست
خوابمان برده ست ... در اینجا کسی هوشیار نیست
تو دعامان می کنی ، ما بی محلی می کنیم
هیچ کس انگار مشتاق تو ای دلدار نیست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
چهره ی سرخ حقیقت بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
با روشنای نام تو شب ها منورند
نام تو را همیشه و هر جای می برند
نام تو را آستانه ی صبح سعادت است
شب را به شوق خاک درت سر می آورند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
همیشه ساکن ما طی سالیان مدید !
امیر ! فاتح دیرین قلعه های جدید !
شکوه شعله ورت شاه آسمان ابد
که روشن است هنوز از گذشته های بعید
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
شکوه نام تو را صبح و شام می خوانم
زیارتی است که با احترام می خوانم
مسافرم که به خاکت نماز عشقم را
شکسته می رسم اما تمام می خوانم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
جغرافیای درد پر از انتقام شد
دنیا که سال شصت و یکم قتل عام شد
تا سی هزار کوفه ی عریان ، میان ظهر
منت پذیر سفره ی رنگین شام شد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
من نشستم روی تل ، چشمم به سوی نیزه ها
مادرم آمد دقیقا رو به روی نیزه ها
نیزه ای زد نعره ی : حی علی قلب الحسین
سرخ شد طرز عجیبی ، رنگ و روی نیزه ها
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
وقتی به روی نیزه سرت می شود بلند
آه از نهاد دور و برت می شود بلند
زینب مقابل سر تو می خورد زمین
گرچه دوباره پشت سرت می شود بلند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ردیف شعرهایم بعد از این لبیک یا زینب
که از اول همین آخر همین لبیک یا زینب
همیشه " کُلُّنا عباسُکِ " تا جان به تن دارم
که می گوید یل ام البنین لبیک یا زینب
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کسی که از تو و از داغ تو خبر دارد
همیشه در غم تو دیدگان تر دارد
دلی که سوخت برایت خدا بهایش داد
خدا به سوختگان غمت نظر دارد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
وای بر آن کس که در این چند روز
بی خبر از قدرت چشم تر است
چشم تر گریه کنان حسین
دادرس ما همه در محشر است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
می شود سوخت و خاکستری آورد به دست
باید اینگونه شد و دلبری آورد به دست
یک شبی مرحمت گوشه ی چشمی باید
تا که بتوان سحر بهتری آورد به دست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بنویس روی صفحه قلم ... آه کربلا
آتش گرفت باز دلم ... آه کربلا
دوری ، شکستگی ، دل پر خسته از همه
خیره به قاب عکس حرم ... آه کربلا
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
شراره می کشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست ؟
قلم که عود نبود ، آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر دست ؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
می زند آتش به قلبم ماجرای نیزه ها
دیده می شد محشری از لا به لای نیزه ها
مصحفی که جای آن بر شانه های عرش بود
عاقبت تقطیع شد در کربلای نیزه ها