ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بعد از تو آفتاب به دردی نمی خورد
شب های ماهتاب به دردی نمی خورد
وقتی تو تشنه ماندی ، از آن روز تا ابد
دجله ، فرات ، آب به دردی نمی خورد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بعد از تو آفتاب به دردی نمی خورد
شب های ماهتاب به دردی نمی خورد
وقتی تو تشنه ماندی ، از آن روز تا ابد
دجله ، فرات ، آب به دردی نمی خورد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کلیم بی کفن کربلای میقاتی
خلیل بت شکن کعبه ی خراباتی
چه فرق می کند آخر به نیزه یا گودال ؟
همیشه و همه جا تشنه ی مناجاتی
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریب وار پیامی به آشنا بنویسم
نرفته یک غمم از دل ، غمی دگر رسد از راه
ز خانه ی دل تنگ و برو بیا بنویسم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گریه بود اولین صدا ، آری ! روز اول که چشم وا کردیم
صاحب اشک ! اسم پاک تو را با همان اشک ها صدا کردیم
شیر می داد مادر و فکرش پیش شش ماهه ی تو بود انگار
شیر مادر اگر که کم خوردیم به " علی اصغر " اقتدا کردیم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
شعله می کشد در من عشق آتشین تو
می کشد مرا بویی سوی سرزمین تو
می شود شروع این بار سال هجری عشقی
تا به راه می افتی مست از مدینه تو
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آن شب قدر که این تازه براتش دادند
فرصت درک دعای عرفاتش دادند
گفت از : " نون و قسم بر قلم و آنچه نوشت "
جوهر و لیقه و اوراق و دواتش دادند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نسیم و نیزه و آن گیسوی سبکبالت
سر تو قافله سالار و من به دنبالت
گرفته ماه مرا ابر خون و خاکستر ؟
دمیده بین تنور آفتاب اقبالت ؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مانده بودم ، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ ، پیغمبر به فریادم رسید
طاقتم را خواهش اکبر ، در آن ظهر عطش
برده بود از دست ، انگشتر به فریادم رسید
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عشق سر در قدم ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
ما و این کشتی طوفان زده ی موج بلا
ساحل ما دل دریاست اگر بگذارند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بعد از سه روز پیکر سرخش کفن نداشت
یوسف ترین شهید خدا پیرُهن نداشت
از بس که نیزه خون تنش را مکیده بود
حتی توان و قدرت ناله زدن نداشت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
از روزهای قافله دلگیر می شوی
هر روز چند مرتبه تو پیر می شوی ؟
در شام شوم زخم زبان ها چه می کشی ؟
کز روشنای عمر خودت سیر می شوی
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
غم با اراده ی تو زمینگیر می شود
قدّت کمان ، ولی نفست تیر می شود
آیات صبر بر در دروازه های شام
با خون ساق پای تو تفسیر می شود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مظلومم و به داغ و بلا مبتلا منم
عمری سفیر واقعه ی کربلا منم
یک عمر گریه کرده ام از غربت حسین
بنیان گذار نهضت اهل بُکا منم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
از دل بی تاب قم بعد از تو غم بیرون نرفت
از تنت تا بعد هفده روز ، سَم بیرون نرفت
خانه ی "موسی " بدون طور ، کوه نور شد
نور در واقع ز بیت النور هم بیرون نرفت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت
از دست هر کسی که نباید سبو گرفت
تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست
پس این فرات بود که با تو وضو گرفت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
شرم مرا به خیمه ی طفلان که مى برد ؟
مشک مرا به خیمه ی سوزان که مى برد ؟
ادرک اخا سرودم و نالیده ام ز دل
این ناله را به محضر سلطان که مى برد ؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
تو از عشیره نوری ز ایل مهتابی
که هر کجا بروی خاضعانه می تابی
لجام وحشی امواج رام دست تواند
تو از طوایف پیغمبران گردابی
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
خوردی زمین و حیثیت لشکرم شکست
اصلی ترین ستون خیام حرم شکست
فریاد های " انکسری " بی دلیل نیست
در اوج درد تکیه گه آخرم شکست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دستی افتاد ز تن ، دست دگر یاری کن
گرچه بی تاب شدی خوب علمداری کن
مشک ! نومید مشو ، تا به حرم راهی نیست
تو در این معرکه ی درد مرا یاری کن
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به نام آب ، به نام فرات نام شما
من آفریده شدم که کنم سلام شما
نوشته اند به روی جبین ما دو نفر
شما غلام حسین و منم غلام شما
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
حتماً ز سینه قلب پدر کنده می شود
وقتی که بر زمین پسر افکنده می شود
افتد اگر خراش به یک ناخن پسر
پا تا سر پدر ز غم آکنده می شود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
برسان زود جوانان حرم را عباس
که بیارند به خیمه پسرم را عباس
دسترنجِ همه ی عمر مرا باد تکاند
جمع کن روی عبایم ثمرم را عباس
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به حرم تا که تو را از سفرت آورند
پدر پیر تو را پشت سرت آوردند
چقدر در سر راهم پر خونین دیدم
چه بلایی به سر بال و پرت آوردند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بگو هنوز برایت کمی توان مانده
بگو هنوز برای حسین جان مانده ؟
فقط برای نمازی کنار بابا باش
هنوز نیمه ای از روز تا اذان مانده
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
همین که در وسط معرکه پسر افتاد
هزار مرتبه تا پیش او پدر افتاد
بلند می شد و باز هم زمین می خورد
همین که دید علی را چو محتضر ، افتاد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گاهی همه به دور پسر جمع می شوند
گاهی همه به دور پدر جمع می شوند
این ها که دست و پای علی را گرفته اند
هشتاد و چهار فاطمه سرجمع می شوند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قصد کرده است تمام جگرم را ببرد
با خودش دل خوشی دور و برم را ببرد
من همین خوش قد و بالای حرم را دارم
یک نفر نیست از اینجا پسرم را ببرد ؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در خداحافظی اش سیل حرم را می برد
راه می رفت و همه چشم ترم را می برد
نفسش ارثیه ی فاطمه امّا چه کنم
دست غم نور چراغ سحرم را می برد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
غم به من چیره شد و تیره جهان در نظرم
خیز و کن یاری ام ای چشم و چراغم پسرم
تا صدای تو شنیدم ز رخم رنگ پرید
خبرم داد صدایت که چه آمد به سرم