ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به حرم تا که تو را از سفرت آورند
پدر پیر تو را پشت سرت آوردند
چقدر در سر راهم پر خونین دیدم
چه بلایی به سر بال و پرت آوردند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به حرم تا که تو را از سفرت آورند
پدر پیر تو را پشت سرت آوردند
چقدر در سر راهم پر خونین دیدم
چه بلایی به سر بال و پرت آوردند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بگو هنوز برایت کمی توان مانده
بگو هنوز برای حسین جان مانده ؟
فقط برای نمازی کنار بابا باش
هنوز نیمه ای از روز تا اذان مانده
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
همین که در وسط معرکه پسر افتاد
هزار مرتبه تا پیش او پدر افتاد
بلند می شد و باز هم زمین می خورد
همین که دید علی را چو محتضر ، افتاد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آفتاب غرور ایلت را
با نگاهت به جنگ شب بردی
زخم های جمل دهان وا کرد
تا که نام " علی " به لب بردی
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گاهی همه به دور پسر جمع می شوند
گاهی همه به دور پدر جمع می شوند
این ها که دست و پای علی را گرفته اند
هشتاد و چهار فاطمه سرجمع می شوند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
هر کس سر خوان علی نان و نمک خورده
بی شک عیار نوکری او محک خورده
دیوار کعبه ظاهر قصّه ست در باطن
زیر قدم هایش زمین از تو ترک خورده
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نه ! نگویم نظر لطف به من کم کردی
تو همانی که مرا یک شبه آدم کردی
خیس باران عزای تو شدم تا آنجا
که یقین کرد دل غمزده پاکم کردی
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قصد کرده است تمام جگرم را ببرد
با خودش دل خوشی دور و برم را ببرد
من همین خوش قد و بالای حرم را دارم
یک نفر نیست از اینجا پسرم را ببرد ؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
خواستی پر بکشی تا که کبوتر بشوی
از پدر دور شوی عرصه ی محشر بشوی
خواستی که نفر اول میدان باشی
زودتر سر بدهی تا که کمی سر بشوی
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در خداحافظی اش سیل حرم را می برد
راه می رفت و همه چشم ترم را می برد
نفسش ارثیه ی فاطمه امّا چه کنم
دست غم نور چراغ سحرم را می برد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دل مجنون همیشه با لیلاست
می رود سوی هر کجا لیلاست
قدم عاشقی که برداری
بعد از آن اختیار با لیلاست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قدم می زد تو میدون ، مثلِ یه شیر بیشه
واسه علی اکبر ، حریف پیدا نمی شه
سپاه شام و کوفه ، نقشه هاشون بر آبه
آخه علی اکبر ، نوه ی بوترابه
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
غم به من چیره شد و تیره جهان در نظرم
خیز و کن یاری ام ای چشم و چراغم پسرم
تا صدای تو شنیدم ز رخم رنگ پرید
خبرم داد صدایت که چه آمد به سرم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سیاه گشته جهان پیش دیده ی تر من
کجایی ای مه در بحر خون شناور من
ستاره ی سحرم آفتاب صبحدمم
غروب کرده به هنگام ظهر در بر من
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نازنین حالا که دیدی حرف ؛ حرف ناز شد
جان به لب کردی مرا تا که لبانت باز شد
دست بردم زیر جسمت تا در آغوشت کشم
ناگهان دادم در آمد برملا این راز شد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
حتماً خودش می خواست تا مخفی بماند
ابعاد تلخ ماجرا مخفی بماند
حتماًخودش می خواست تا مانند مادر
قبرش برای قرن ها مخفی بماند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نامردهای شهر ، هم در را شکستند
هم حُرمت ساقی کوثر را شکستند
میخانه را آتش زدند و پیش چشمِ
ساقی عالم ، جام و ساغر را شکستند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در مدح یدالله قلم می زنم امشب
سمت اسدالله قدم می زنم امشب
با کاغذی از جنس دل و جوهری از نور
با عرض سلامی به حضورش ؛ ولی از دور
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نیزه ای از گلوی یک غنچه
از سه جا انشعاب می گیرد
از یکی خون و از یکی شیر و
از یکی سهم آب می گیرد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
وقت آن است بگیری قمرش گردانی
پسرت را به فدای پدرش گردانی
ایستاده به روی پای خودش از امروز
مرد گشته ببرش مردترش گردانی
این طفل که لب تشنه ی یک قطره ی آب است
یک قطره اشکش رزق صد جام شراب است
کرببلا حالا دو تا خورشید دارد
بر روی دست آفتابی آفتاب است
از حرم طفل ربابِ تازه ای برخاسته
شال بسته ، با نقاب تازه ای برخاسته
گرچه افتادند روی خاک ها خورشیدها
تازه مغرب ، آفتاب تازه ای برخاسته
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
تبسم کن جواب خنده ی جان پرورت با من
خدا داند چه کردی در نگاه آخرت با من
نه تنها می کنم تشییع جسمت را به تنهایی
که در جمع شهیدان است دفن پیکرت با من
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در بین آب طفلی از قحط آب می سوخت
از هُرم تشنگی اش حتّی سراب می سوخت
خوابید ، لیک آن روز با چشم باز خوابید
می بست اگر که پلکش پرهای خواب می سوخت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات
چه زود این همه تغییر کرد آب فرات
چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم
رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
با دستمال بسته به سر ، رفت پشت در
گرچه ز فرط گریه سراپاش ضعف داشت
دشمن ، پی شکستن حرمت رسیده بود
او حیدرانه آمده بود و نمی گذاشت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در انتظار تو چشمم پر آب شد شب سوم
نیامدی جگر من کباب شد شب سوم
اگر غلط نکنم هر دومان بناست بسوزیم
دلم ز داغ عظیمی مذاب شد شب سوم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نوجوان قبیله ی خورشید
عالم دَهر مکتب توحید
آمده نیزه ی جمل در دست
سیزده شیشه ی عسل در دست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آمد از خیمه برون نور چشمان حسن
صورتش پاره ی ماه ، پاره ی جان حسن
نوگل فاطمه و سرو بستان حسن
مرد میدان حسین شیر میدان حسن
چهره اش خورشیدی است ز شبستان حسن
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ای عمو ! تنها امیدم در رهت ترک سر است
مرگ در راه تو بر من از عسل شیرین تر است
گرچه می دانی یتیمم ، اذن میدانم بده
فرض کن این سیزده ساله علیّ اکبر است