ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دوباره ضربه ی سیلی نشست بر رویی
به تازیانه کشیدند باز، بازویی
اگر چه هیچ دری وا نشد، ولی آن روز
به جای میخ به نیزه زدند، پهلویی
شنیده ایم که یک عصر پای یک خیمه
به دست باد پریشان شده است، گیسویی
شنیده ایم که یک ظهر روی یک نیزه
بدون آب جوانه زده است، شب بویی
و ماجرا که به این جای کار ختم نشد
چقدر زخم زبان ها شنید، بانویی
تمام دغدغه ی من ز ماجرا این است
که خم نگشت در آن روز هیچ ابرویی