ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ابری شده است حال و هوای نگاهتان
بغض غروب می چکد از هر پگاهتان
دلتنگیِ غمی چقدر موج می زند
در اشک های نیمه شبِ گاه گاهتان
چشمان صحن آینه هم تار می شود
با غربتی که می چکد از اشک و آهتان
همراه گریه های تو از دست می رویم
پائین پای روضه ی شال سیاهتان
عطر مزار مادر سادات می رسد
از یاس های هر سحر بارگاهتان
فردا چه خاک های ندامت به سر کند
امروز هر دلی که نشد خاک راهتان
اینقدر که پر از تب اندوه و ناله ای
شاید دلت گرفته به یاد سه ساله ای
می گفت چشم های ترش درد می کند
قدش خمیده و کمرش درد می کند
از بس که سوخت دامن معصوم خیمه ها
حتی نگاه شعله ورش درد می کند
طوفان تازیانه و باران سنگ ها !
بیخود که نیست بال و پرش درد می کند
می سوخت غرقِ حسرت خورشید نیزه ها
خُب پس بگو چرا جگرش درد می کند
از لطف دست های نوازشگری که بود
دیگر تمام موی سرش درد می کند
آرام قلب خسته اش از دست رفته بود
چشم به خون نشسته اش از دست رفته بود