ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در این زندان که ره بسته است پرواز صدایم را
نمی بینم کسی را جز خودم را و خدایم را
سرم را می گذارم روی زانوهای لرزانم
یکایک می شمارم غصه های زخم هایم را
پریشان حالم و از استخوانم درد می ریزد
نمی جویم ز دست هرکس و ناکس دوایم را
اگر چه زخم تن دارم کبودیِ بدن دارم
ولی خرج عبادت می نمایم لحظه هایم را
حضور دانه ی زنجیر در راه گلوگاهم
دو چندان می نماید بغض سنگین دعایم را
نمی گویم چه کرده تازیانه با وجود من
ببین پُر کرده خون پیکر من بوریایم را
اگر بنشسته می خوانم نمازم را در این زندان
غل زنجیرها کوبیده کرده ساقِ پایم را